دیروز صبح به هوای خرید نون سنگک از خونه زدم بیرون از عرض خیابون عبور کردم و داشتم عرض اون یکی خیابون رو طی میکردم که یه خانوم رو به همراه پسری با حدودای 5 یا 6 ساله که دستش رو گرفته بود رو دیدم.لحظه ایی دیدم که اون خانوم یه جوری منو نگاه کرد وقتی از کنار هم رد شدیم بعد از طی یکی دو متر تازه یادم اومد که اون خانوم کی بود.......

همیشه وقتش که می رسید میومدم جلوی مغازه تا 30 ، 40 متر نگاهم با نگاهش یکی بشه . تقریبا دو بار در روز شاید 3 بار.قلبم به طپش می افتاد من یه جوون 22 ساله و اون یه دختر 18 ، 19 ساله. واسه این میگم اون چون که تا چند سال که نگاهم با نگاهش قفل می شد نخواستم این جریان رو بسط بدم و بیشتر با هم آشنا بشیم.دلخوشیم این بود.ولی جریان زندگی بر خلاف خواسته های من بود و من تسلیم او....

و حالا من یه مرد 33 ساله . افسوس که افسار عمرمان دست خودمان نیست.